درد دل های یه دل شکسته

این وبلاگ درد دل های یه خسته هست که عشقش بخاطر ناملایمات روزگار مجبور ه ازش دور باشه

درد دل های یه دل شکسته

این وبلاگ درد دل های یه خسته هست که عشقش بخاطر ناملایمات روزگار مجبور ه ازش دور باشه

عشق و دیوانگی

در زمان های بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضلیت ها و تباهی ها که در همه جا شناور بودند دور هم جمع شدند در حالی که از بی کاری خسته و کسل شده بودند.

ناگهان دانایی ایستاد و گفت بیایید یک بازی کنیم!مثلا قایم باشک!

همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورا فریاد زد من چشم می گذارم.

از انجایی که هیچ کس دوست نداشت به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند تا او چشم بگذارد.

دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست.شروع کرد به شمردن....یک...دو.....سه......

لطافت خود را به شاخ ماه اویزان کرد.خیانت داخل انبوهی از زباله ها پنهان شد.

اصالت در میان ابرها رفت.هوس به مرکز زمین رفت.دروغ گفت زیر سنگ ها پنهان می شوم اما به ته دریاچه رفت.طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی همچنان مشغول شمردن بود......هفتاد و نه......هشتاد......هشتاد و یک......

همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمی تونست تصمیم بگیرد. جای تعجب هم نیست.همه می دانیم که پنهان کردن عشق مشکل است.در همین حال دیوانگی به پایان شمارش نزدیک می شد....نود و هشت ....نود و نه.......

هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در میان یک بوته گل رز پنهان شد.

دیوانگی گفت امدم.

و اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود چون تنبلیش امده بود جایی پنهان شود و لطافت را پیدا کرد که به شاخ ماه اویزان بود و دروغ را که ته دریاچه و هوس را در مرکز زمین.همه را یکی یکی پیدا کرد جز عشق.از پیدا کردن او نا امید شده بود که حسادت در گوش هایش زمزمه کرد عشق پشت بوته ی گل رز است.

دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان ان را درون گل رز فرو کرد.ناگهان صدای ناله ای از بین بوته ها بلند شد.

عشق از پشت بوته ها بیرون امد با دست هایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشت هایش قطرات خون بیرون می زد.چنگک به چشمان عشق فرو رفته بود و او کور شده بود.

دیوانگی فریاد زد اه!خدایا!من چه کردم؟چگونه می توانم تو را درمان کنم؟

و عشق پاسخ داد:تو نمیتوانی مرا درمان کنی.اما اگر می خواهی کاری کنی راهنمای من شو.

و از ان روز به بعد عشق کور شد و دیوانگی همه جا با او بود و لحظه ای او را تنها نگذاشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد