عزیزم
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت درام
دوستت درام
دوستت درام
دوستت دارم
دوستت دارم
اونقدر دوستت دارم که هر چی بگم بازم کمه
یکی از بزرگان عرب از
قبیلهی بنیعامر ( احتمالا در زمانهی خلفای بنیامیه ) فرزندی نداشت ؛ پس
از دعا و نذر و نیاز بسیار ، خداوند به او پسری عنایت میکند که نامش را
قیس میگذارند . قیس هرچه بزرگتر میشود ؛ بر زیبایی وکمالاتش افزوده
میگردد . تا اینکه به سن درس خواندن میرسد و او را به مکتب میفرستند .در
مکتب به جز پسرهای دیگر ، دخترانی نیز بودند که هر کدام از قبیلهای برای
درس خواندن آمدهبودند . در میان آنان دختری زیبارو بهنام لیلی ، دل از
قیس میبرد و کمکم خودش نیز دلباختهی قیس میشود . این دو دیگر فقط به
اشتیاق دیدار هم به مکتب میروند . روزبهروز آتش این عشق بیشتر شعله
میکشد و اگرچه سعی میکنند این دلدادگی از چشم دیگران پنهان بماند ؛ اما
بیقراریهای قیس باعث میشود که دیگران به او لقب مجنون (دیوانه) بدهند و
آنقدر به طعنه سخن میگویند تا به گوش پدر لیلی هم میرسد ؛ بنابراین از
رفتن لیلی به مکتب جلوگیری میکند و این فراق و ندیدن روی معشوق ، شیدایی
قیس را به نهایت میرساند .قیس
با ظاهری آشفته و پریشان ، در کوچه و بازار ، اشکریزان در وصف زیبایی های
لیلی شعر میخواند ؛ آنچنان که کاملا بهنام مجنون معروف میشود و قصهاش
بر سر زبانها میافتد . تنها دلخوشی او این است که شبها پنهانی به محل
زندگی لیلی برود و بوسهای بر در دیوار آنجا بزند و برگردد .پدر
و خویشاوندان مجنون هرچه نصیحتش میکنند که از این رسوایی دست بردارد ؛
فایدهای نمیبخشد . بالاخره پدر قیس تصمیم میگیرد به خواستگاری لیلی برود
. در قبیلهی لیلی پدر و اقوام او ، بزرگان بنیعامر را با احترام
میپذیرند اما وقتی سخن از خواستگاری لیلی برای قیس میشود ؛ پدر لیلی
میگوید : « وصلت دیوانهای با خاندان ما پذیرفته نیست ؛ چون حیثیت و آبروی
ما را در میان قبائل عرب بر باد میدهد و تا قیس اصلاح نشود و راه و رسم
عاقلان را در پیش نگیرد او را به دامادی نمیپذیرم .» پدر
و خویشان مجنون ناامید برمیگردند و او را پند میدهند که از عشق این دختر
صرفنظر کن زیرا که دختران زیباروی بسیاری در قبیلهی بنیعامر یا قبائل
دیگر هستندکه حاضرند همسری تو را بپذیرند . اما مجنون آشفتهتر از پیش سر
به بیابان میگذارد و با جانوران و درندگان همدم میشود .پدر
مجنون به توصیهی مردم پسرش را برای زیارت به کعبه میبرد و از او
میخواهد که دعا کند تا خدا او را از این عشق شوم رهایی دهد و شفا بخشد .
اما مجنون حلقهی خانهی خدا را در دست میگیرد و از پروردگار میخواهد که
لحظه به لحظه ، عشق لیلی را در دل او بیفزاید تا حدی که حتی اگر او زنده
نباشد عشقش باقی بماند و آنقدر برای لیلی دعا میکند ؛ که پدرش درمییابد
این درد درمان پذیر نیست و مأیوس برمیگردد .در
این میان مردی از قبیلهی بنیاسد بهنام « ابنسلام » دلباختهی لیلی
میشود و خویشانش را با هدایای بسیار به خواستگاری او میفرستد . پدر لیلی
نمیپذیرد و از او میخواهد تا کمی صبر کند تا جواب قطعی را به او بدهد
روزی
یکی از دلاوران عرب به نام نوفل در بیابان مجنون را غزلخوانان و
اشکریزان میبیند . از حال او میپرسد . وقتی ماجرای او و عشقش به لیلی را
میشنود به حالش رحمت میآورد ؛ از او دلجویی میکند و قول میدهد او را
به وصال لیلی برساند . پس با عدهای از دلاوران و جنگجویانش به قبیلهی
لیلی میرود و از آنان میخواهد لیلی را به عقد مجنون درآورند . اما آنان
نمیپذیرند و آمادهی نبرد میشوند . نوفل جنگ و کشتهشدن بیگناهان را
صلاح نمیبیند و از درگیری منصرف میگردد . مجنون دلشکسته دوباره رهسپار
کوه و بیابان میشود .از
سوی دیگر ابنسلام (خواستگار لیلی) آنقدر اصرار میکند و هدیه میفرستد
تا ناچار پدر لیلی به ازدواج او رضایت میدهد . پس از جشن عروسی وقتی
ابنسلام عروس را به خانه میبرد ، هنگامی که میخواهد به او نزدیک شود ؛
لیلی سیلی محکمی میزند وبه خداوند قسم میخورد که : « اگر مرا هم بکشی
نمیتوانی به وصال من برسی .» ؛ شوهرش هم به اجبار از این کار چشم میپوشد و
تنها به دیدار و سلامی از او راضی میشود .در
همین ایام مرد شترسواری مجنون را در زیر درختی مشغول یاد و نام لیلی
میبیند ؛ فریاد برمیآورد که : « ای بیخبر! چرا بیهوده خود را عذاب
میدهی ؛ آنکه تو را اینچنین از عشقش بیتاب کردهاست ؛ اکنون در آغوش
شوهرش به بوس و کنار مشغول و از یاد تو غافل است . این بیقراری را رها کن
که زنان شایستهی عهد و پیمان نیستند» . مجنون چون این سخن گزاف را میشنود
؛ فریادی جگرسوز برمیآورد و بیهوش به خاک میغلطد . مرد پشیمان میشود ؛
از شتر پیاده میگردد و از مجنون دلجویی میکند که: « من سخن به درستی
نگفتم ، لیلی اگر چه بر خلاف میلش شوهر کردهاست ؛ اما به عهد و پیمان
پایبند است و جز نام تو را بر زبان نمیآورد .» ولی مجنون دلخسته و نالان
به راه میافتد و در خیال و ذهن خود با لیلی گفتگو میکند و لب به شکایت
میگشاید که : « کجا رفت آن با هم نشستنها و عهد بستن در عشق ؛ کجا رفت آن
ادعای دوستی و تا پای جان به یاد هم بودن ؛ تو نخست با پذیرفتن عشقم
سربلندم کردی ولی اکنون با این پیمانشکنی خوارم نمودی ؛ اما چهکنم که
خوبرویی و این بیوفائیت را هم تحمل میکنم .» پدر
مجنون باز به دیدار فرزندش میرود و او را پند میدهد اما سودی ندارد و
مدتی بعد با غصه و درد میمیرد . اما مجنون پس از شبی سوگواری بر مزار پدر ،
به صحرا بازمیگردد و با جانوران همنشین میشود . روزی سواری نامهای از
لیلی برای مجنون میآورد که در آن از وفاداریش به او خبر میدهد . این نامه
مرهمی بر دل مجروح اوست و مجنون با نامهای لبریز از عشق به آن پاسخ
میدهد .چندی
بعد مادر مجنون نیز در میگذرد و غم مجنون را صد چندان میکند . روزی لیلی
دور از چشم شوهرش ، توسط پیرمردی برای مجنون پیغام میفرستد که مشتاق است
او را در نخلستانی ببیند . در هنگام ملاقات ، لیلی برای حفظ حرمت آبروی خود
، از 10 گام فاصله ، به مجنون نزدیکتر نمیشود و به پیرمرد میگوید : «
از مجنون بخواه آن غزلهایی را که در وصف عشق من میخواند و ورد زبان
مردمان است ؛ چند بیتی برایم بخواند » . مجنون که مدهوش شده است پس از
هشیاری ، چند بیتی در وصف عشق خود و دلربائی لیلی میخواند و آرزو میکند
شبی مهتابی در کنار هم باشند و راز دل بگویند . سپس مجنون دوباره به دشت و
صحرا ، و لیلی به خیمهگاه خود بازمیگردد .لیلی
در خانهی شوهر از هیبت همسر و شرم خویشان ، جرأت گریستن و ناله کردن از
فراق یار را ندارد پس در تنهایی اشک میریزد و در مقابل دیگران لبخند
میزند . تا این که ابنسلام (شوهر لیلی) بیمار میشود و پس از مدتی از
دنیا میرود . لیلی مرگ همسر را بهانه میکند ؛ بغضهای گرهخورده در گلو
را میشکند و به یاد دوست گریه آغاز میکند . به رسم عرب ، زنان شوهر مرده ،
بایست تا مدتی تنها باشند و برای همسرشان عزاداری کنند ، بنابراین لیلی پس
از مدتها فرصت مییابد در تنهائی خود چند بیتی بخواند و از عشق مجنون
گریه سردهد .با
رسیدن فصل پائیز ، گلستان وجود لیلی نیز رنگ خزان به خود میگیرد . بیماری
، پیکرش را در هم میشکند و به بستر مرگ میافتد . لیلی به مادرش وصیت
میکند : «پس از مرگ مرا چون عروس آراسته کن و مانند شهیدان با کفن خونین
به خاک بسپار ( با توجه به این حدیث: «هر که عاشق شود و پاکدامنی ورزد چون
بمیرد شهید است») و آنهنگام که عاشق آوارهی من بر مزارم آمد ، بگو لیلی
با عشق تو از دنیا رفت و امروز هم که چهره در نقاب خاک کشیده ؛ آرزو مند
توست» . پس از مرگ لیلی ، مادرش با ناله و شیون بسیار ، او را چون عروسی
میآراید و به خاکش میسپارد .چون
خبر درگذشت لیلی به مجنون بیچاره میرسد ؛ اشکریزان و سوگوار بر سر
آرامگاه لیلی میآید ؛ مزار او را در آغوش میگیرد و چنان نعره میزند و
میگرید که هر شنوندهای متأثر میشود . سپس لیلی را خطاب قرار میدهد که :
«ای زیباروی من ! در تاریکی خاک چگونه روزگار میگذرانی . حیف از آن همه
زیبایی و مهربانی که در خاک پنهان شد و اگر رفتهای اندوه تو در دل من
جاودانه است . » آنگاه برمیخیزد و سر به صحرا میگذارد ؛ و همه جا را از
مرثیههایی که در سوگ لیلی میخواند ؛ پر ناله میکند . اما تاب نمیآورد و
همراه جانوران و درندگانی که با او انس گرفتهاند برسر مزار لیلی باز
میگردد . مانند ماری که بر گنج حلقه زده ؛ آرامگاه یار را در بر میگیرد و
از خدا میخواهد که از این رنج رهایی یابد و در کنار یار آرام گیرد . پس
نام معشوق را بر زبان میآورد و جان به جان آفرین تسلیم میکند .تا
یک سال پس از مرگ مجنون ، جانورانی که با او مأنوس بودهاند ؛ پیرامون
مزار لیلی و پیکر مجنون را ، رها نمیکنند ؛ به حدی که مردم گمان میکنند
مجنون هنوز زندهاست و از ترس حیوانات و درندگان کسی شهامت نزدیک شدن به
آنجا را پیدا نمیکند . پس از آنکه بالاخره جانوران پراکنده میشوند ،
مردمان میبینند در اثر مرور زمان ، از پیکر مجنون جز استخوانی نماندهاست
که همچنان مزار لیلی را در آغوش دارد . آنان آرامگاه لیلی را میگشایند و
استخوانهای مجنون را در کنار معشوقش به خاک میسپارند
سلام گل من
خوبی
نمیدونم از دل پاره پاره ام چی بگم
عزیزم خواهش میکنم برگرد
من بدون تو روحم نابود میشه
این چند روز هر چی سعی کردم
خودم رو گول بزنم و خودمو و فکرم رو به سمت چیز دیگه ای ببرم
نشد که نشد
دیگه تحمل دوریت رو ندارم
خواهش میکنم برگرد
باورم نمیشه اون عشق مهربون من که حاضر بود جونش رو برام بده
به همین آسونی داره ازم فرار میکنه
آخه چرا فرار میکنی
مگه ما با هم عهد نبستیم تا موقعی که نفس میکشیم مال هم باشیم
و منتظر لطف خدا بمونیم
چرا اینقدر زود جا زدی
آخه مگه من چه گناه بزرگی مرتکب شدم که سزاوار و مستحق چنین عذاب الیمی باشم
خواهش میکنم برگرد
دلم برای شنیدن صدای قشنگت داره پر میکشه
به خدا دارم دیوانه میشم
نمی تونم هیچ چیز و هیچ کسی رو تو تصورم جایگزین تو کنم
یادته اول جمله ای که برام نوشته بودی با خط خودت و به من دادی چی بود
حال من همون جمله رو به خودت میگم
گر چه برای دنیا یه نفری
ولی برای من یه دنیایی
دنیای من
من بدون تو چطور میتونم زنده باشم
برگرد
این آهنگ رو من هزار بار گوش کردم
تقدیم به هستی زندگیم
همین خوبه که غیر از تو
همه از خاطرم می رن
هنوز گاهی سراغت رو از این دیوونه می گیرن
به جز تو همه میدونن واست این مرد می میره
واسه همین جدایی تو کسی جدی نمی گیره
به جز تو همه میدونن واست این مرد می میره
واسه همین جدایی تو کسی جدی نمی گیره
همین خوبه …
همین خوبه …
همین خوبه …
همین خوبه
همین خوبه که با اینکه چشاتو روی من بستی
تو چند تا خاطره با من هنوزم مشترک هستی
همین خوبه که آرومی و حس می کنی آزادی
که دست کم تو عکسامون هنوزم پیشم ایستادی
واسه من کافیه اینکه تو از من خاطره داری
به یادشون که میفتی واسه من وقت می ذاری
همین خوبه …
همین خوبه …
همین خوبه …
همین خوبه
همین خوبه که با اینکه سراغ از من نمی گیری
ولی تا حرف من می شه یه لحظه تو خودت می ری
به جز تو همه میدونن واست این مرد می میره
واسه همین جدایی تو کسی جدی نمی گیره
همین خوبه …
همین خوبه …
همین خوبه …
همین خوبه
سلام عزیز دلم
خوبی؟
عزیزم
چرا با من و با خودت اینجوری میکنی
چرا نمیزاری برات نامه بدم حداقل
چرا دلخوشی زندگیم رو از من میگیری
میدونم که خودت هم حال خوبی نداری
پس خواهش میکنم
برگرد
من نمیتونم بیش از این منتظر بومنم
این انتظار منو از پا در میاره
خواهش
میکنم
برگرد
التماست می کن برگرد
به دست و پات میافتم برگرد
مگه میشه مجنون بدون لیلی زندگی کنه
مجنون بدون لیلی معنی نداره
مجنون در هر حالتی لیلی رو دوست داره
پس نباید لیلی از مجنون فرار کنه
خواهش میکنم
برگرد
تو فقط برام مهمی
مهم نیس چه جوری باشی
در چه شرایطی باشی
در هر حالی باشی بازم لیلی منی
پس مجنونت رو به حال خودش رها نکن
لحظه هام پر شده از دوست داشتن تو
واسه من قشنگه عشق و خواستن تو
میشه با تو هم نفس، ستاره ها شم
با تو همسفر تا مرز قصه ها شم
بی تو این گلایه ها چه بیشمارن
شب و روز برای من فرقی نداره
زندگی رو با تو ، عشقتو میخام
تو نباشی بی تو من، همیشه تنهام
تمام قصه هامو از تو دارم
بهترین خاطرهامو از تو دارم
تو این شبای خالی از ستاره
آخرین ترانه هامو ، از تو دارم
سایه شو ، رو سر این همیشه عاشق
بی تو خالیه تمام این دقایق
من به جز خاطرهام چیزی ندارم
بی تو هر لحظه همیشه بی قرارم
بی تو این گلایه ها چه بیشمارن
شب رو روز برای من فرقی نداره
سلام گلم
امیدوارم حالت خوب باشه
آخه عزیزم
چرا با من اینجوری میکنی
دارم روانی میشم
صبح تا حالا بی اختیار صد بار صندوق نامه هامو چک کردم
و هر بار آهی کشیدم و افسرده و بی حال سرم رو رو میز گذاشتم
فکر نمی کنم بتونم دوریتو طاقت بیارم
تو رو خدا بیا چشمک بزن
من بدون تو مثل ماهی بدون آب می مونم
نکنه دوست داری من بمیرم؟
هااااااان
اگه بگم غلط کردم
بر میگردی؟
تو که زود همه رو می بخشیدی
پس چرا منو نمی بخشی و نمیای سراغم
چند بار بگم غلط کردم که برگردی؟
برگرد عزیزم
دارم می میرم
سلام عزیزم
امروز اومدم و صندوق نامه هام رو باز کردم
گر چه گفته بودی فعلا تا مدتی برام نامه نمیفرستی
اما
بی اختیار
اومدم ببینم نامه ای دادی یا نه
ولی خبری نبود
دوباره نامه های دیروزت رو خوندم
بلکه کمی دلم آروم بشه
نمی دونم به اینجا سر می زنی یا نه
ولی این یه روز برام روز پر کابوسی بود
وقتی حس منفی من دوباره فعال میشه
و فکر میکنم
با خودم
اگر خدای نا خواسته
عشقم بعد از مدتی منو فراموش کنه
و یا به هر دلیلی دوباره پیشم بر نگره
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
تصورش برام جهنمه
******************
قبول دارم که من دیروز تند رفتم
ولی به خدا از سر ترس از دست دادنت بود
وگر نه من کجا و خشونت کجا
من از حرص زیادی یه حرفایی زدم
چرا به دل گرفتی و منو به امان خدا ول کردی
***********
تحمل دورت برای چند روز برام جهنمه
چه برسه به یه مدتی
که معلوم نیس چه مدت میشه
************
دارم دیوانه میشم
خدایا منو بدون عشقم نزار
من بدون اون چیزی نیستم
من با اون معنی زندگی رو فهمیدم
**********
عزیزم زود برگرد
مگه نگفتی دوستم داری در حد بینهایت
پس زود برگرد
خواهش میکنم
تو رو با تموم شرایطت میخوام گلم
همیشه وقتی یکی ازم میپرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ میگفتم... .
ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم: یکی!!! میدونی چرا؟ چون قویترین و بزرگترین عددیه که میشناسم... .
دقت کردی که قشنگترین و عزیزترین چیزای دنیا همیشه یکی هستن؟؟؟ ماه یکیه... .
خورشید یکیه... .
زمین یکیه... .
خدا یکیه... .
مادر یکیه... .
پدر یکیه... .
تو هم یکی هستی... .
وسعت عشق من به تو هم یکیه... .
پس اینو بدون از الآن و تا همیشه یکی دوستت دارم... .