گاهی از بود و نبود آدم های اطرافش خسته می شود.
گاهی بی هوا خاطراتش را می کاود به دنبال
رد و نشانی از یک پشت گرمی، یک کوه، یک تکیه گاه.
یک نگاه ساده به گفتن یکی کنار تو هست،
یکی تو را می فهمد، یکی هوایت را دارد.
گاهی دلش یک راه دور می خواهد در یک جای دور.
دور از تمام گذشته و حال و آینده.
به معجزه باران شدن یک ابر سیاه، به آرامش داشتن یک او.
گاهی چیزهایی که از اختیار آدمی خارج است
بی اختیار سرش هوار می شود و کلافه اش می کند.
گاهی گم می شود در نداشته ها و نبودن ها و نتوانستن ها.
صندلی های غبار گرفته پشت میزهای دونفره،
زیر درخت های شمال، پای یک رودخانه.
گاهی همه چیز را سیاه و سفید می بیند. بیشتر سیاه.
باز می خندد، حرف می زند، فراموش می کند،
سرش را به کار گرم می کند که مثلاً زندگی می کند.
گاهی، فقط گاهی. آدمیزاد است.